کاروان

مامان بچه ( داستان کوتاه )

چراغ قرمز بود . منتظر تاکسی بودم و ضمنا در

گوشی همراهم به دخترم توصیه می کردم بعداز

دم کشیدن برنج اجاق را حتما خاموش کند تا

غذا نسوزد .  در همین حین زنی شتابان و

پریشان سررسید و خواهش کرد گوشی ام را به

او که کاری واجب دارد بدهم . گوشی من از اون

ارزان ها بود و موردی نداشت بهراسم ازاینکه

ازدستم بقاپد و در برود . با اطمینان خاطر دادم

دستش . به قیافه اش هم نمی خورد چنین

کاری بکند .  شماره ای را با عصبانبت گرفت و با

بغض گفت : حرف آخرمه ... گوش کن ! فقط

گوش کن . سلام و زهرمار .  مامان - مامانی

هم  نگو ! ........ ازتو متنفرم .

  به خاطر تو  بود که زندگیم را تباه کردم و پیه

هر تهمت را به تن مالیدم . گفتی از  باباهه

جدابشم بعد با هم زندگی کنیم . حالا  که

باباهه از خانه بیرونم کرده و رفته ام دادگاه و با

هر مرد و نامردی دست به یقه شده ام میگی

صبر کن تا حکم رسمی طلاقت را تو شناسنامه

ات ثبت کنند بعد سرپرستی تورا قبول کنم . گور

پدر دادگاه  !  همه راه ها را به رویم بسته است

که بچه داری . زن مقداری مکث کرد و دوباره داد

کشید : گفتم نگو مامانمی - مامانمی ! چرا بیام

پیشت ؟ چی ؟.... گرسنه ای ... غذا میخوای ؟

بسوزه اون شکم لامصبت ات !! و گوشی را داد

دستم و بدون هیچ کلامی رفت . خیره نگاهش

می کردم . دلم به حال بچه ای سوخت که هی

التماس میکرد و مامان - مامان می گفت و

خواهش میکرد بره پیشش و غذایی تهیه کند .

مامانی بنظرم خیلی بیرحم آمد . توی دلم گفتم

: چرا باید بین اختلاف بابا - مامان  بچه شان

فحش بشنوه و فدا بشه ؟

 

 

 

چراغ سبز شد و ماشین ها حرکت کردند . زن

چادر سیاهش را روی سرش مرتب کرد و

دستپاچه  ازبین ماشین ها که برایش بوق می

زدند به سرعت گذشت و در کوچه باریکی پیچید

... حرفم با دخترم نیمه تمام مانده بود . نگرانش

بودم مبادا آب جوش را بریزد به دست و پایش .

دوباره زنگ زدم به خانه . حواسم نبود . زدم روی

شماره ای که زن گرفته بود . تا خواستم دهانم

را باز کنم مردی قاه قاه خندید و با صدای خشدار

و لوسی گفت : پشیمان شدی جیگر ؟ چرا

شماره ات را عوض کرده ای ؟ مامانی من ... دم

غنیمت است بیا پیش دلم باهات کار واجب دارم

. به خدا گرسنه ام ... چرا جواب نمیدی ؟

مامانی ؟

 

 

 

 

 

دوباره چراغ قرمز شد .

 

 

 

 

 

 

 

                        ********

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱۱/٢٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir